روز اومدنت تو دله مامان
سلام عزیزم نمیدونم از کجا شروع کنم از انتظارمون برای اومدنت میگم که یه جورایی برای اومدنت همه لحظه شماری میکردن اما راستشو بخوای خودم زیاد باورم نمیشد که تو حالا حالا ها بیای تو دلم اما بلاخره این اتفاقه قشنگ رخ داد . بزار دقیق تر بهت بگم که چی شد ما ینی من و بابا وحید خونه مامان بزرگ اینا بودیم (البته هنوز نمیدونم که تو قراره مامان بزرگ اینا تو چی صدا بزنی؟) خلاصه روزایی بود که ما اونجا بودیم که من سرما خوردگیه خیلییی شدیدی گرفتم روزه جمعه ینی 6 دی ماه تو رختخواب بودم با امفولانزای شدید شبش که داشتیم میخوابیدیم من و بابا وحید مثل همه ی شبای قشنگمون داشتیم با هم حرف میزدیم از همه چی حتی از روزی که تو بیای و اونوقت بو...
نویسنده :
شهرزاد و وحید
21:53